روی خط
جمعه 15 فروردین 1393 09:30 ب.ظ
ارسال شده در: دانشكده ،
موبایل خیلی زود فراگیر شد آن قدر با سرعت که خودش آمد و به دست همه رسید اما فرهنگ
استفاده اش جا موند در سرزمین سازنده و به دست مصرف کننده های ایرانی نرسید!
چه بلاها و اتفاقات نامبارکی که توی همین دانشکده خودمون به خاطر استفاده ناصحیح
از موبایل به ویژه پیامک نیافتاد!
یا همین وبلاگ ها که ...... از شرح بلاهایی که دوستان دانشکده بر سر هم آوردند عاجزم!
و اما این بار نرم افزارهای اینترنتی موبایل از تانگو و وی چت گرفته تا لاین و واتس آپ...
و من تمام عید را داشتم سعی می کردم تا دوستانم را قانع کنم که آدم های مجازی که
بهشون اعتماد کردند و دل بستن آدم های غیر قابل اعتماد و خطرنا کی ان !
اما موفق که نشدم هیچ ....
ای کاش اول فرهنگ استفاده از تکنولوژی را وارد می کردیم بعد خودش را
امیدوارم این دوستان گرانسنگم هر چه زودتر بفهمنن چه اتفاقی داره براشون می افته و
کمی به این محیط خطرناک و آدم های غیر واقعی اش واقع بینانه تر نگاه کنن قبل از اینکه صدای
به سنگ خوردن سرشون همه جا بپیچه!!!
دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: جمعه 15 فروردین 1393 09:39 ب.ظ
دو کوهه بدون خوارج
جمعه 9 اسفند 1392 12:26 ب.ظ
ارسال شده در: من وخودم ، جنگ دیروز جنگ امروز ،
چقدر دلم تنگ صبح دو کوهه شده.
دوکوهه بی حصار کشی!دو کوهه بدون داربست و گونی!
دلم لک زده برای غروب شلمچه!برای آن پلاکی که با دست دوستی بیرون آمد
و بعد از یک سال هنوز هویتش را نفهمیدیم.
چقدر دلم میخواست بروم خادمی که تنها باشم با شهدا و صدایشان.
چند روز بدون حضور دشمن و منافق و بی بصیرت و هر کس که نباید باشد!
دلم خادمی میخواهد که شمیم بوی شهدا را برای چند روز حس کنم.
برایش پیامک زدم بیا بریم معراجی ها
جواب داد:در مشهد شهدای دو کوهه دعاگویتان هستم.
تنهایی نامرد؟
تو که نمیای!مگه نگفتی نمیتونی مقرراتشون را تحمل کنی.
چطورن؟
همونطوری که میگفتی!بشدت سختگیر
التماس دعا.
خدایا پدرامون جنگیدن و این مناطق و از دست دشمن نجات دادن حالا :افتاده دست خوارج!!
هنوز یادمه پارسال مسئولین برای نماز زائرین کوچکترین اهمیتی قائل نمیشدند!
ولی بجاش.....
حتی اگه پوشیه و دستکش و نفس نکش را تحمل کنم آن قدر دختر بودن به نظرشون
جرم سنگینیه که به جز در بسته و دیوار و حصار و زندان چیزی عایدم نمیشه!!!
دلم دو کوهه میخواهد دلم شلمچه میخواهد دلم
طلائیه می خواهد!!بدون خوارج
دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: جمعه 9 اسفند 1392 12:46 ب.ظ
ما و کدخدایی که نمیخواست فرفره بسازیم
دوشنبه 7 بهمن 1392 09:42 ق.ظ
ارسال شده در: جنگ دیروز جنگ امروز ،
از ترس بچههای كدخدا، داخل خانه فرفرهبازی میكردیم. مبادا ببینند
)بعداً شنیدیم كه همان روز، كدخدا دم گوش میرآب گفته: «این اول كارشان است.
عمو محمد كه صدایمان كرد، فهمیدیم كار از كار گذشته. فرفره را برداشت
رفتیم پیش بابابزرگ با لب و لوچه آویزان. فهمید گرفتگی حالمان را.
بچههای كدخدا فهمیدند. كدخدا گر گرفت. داد زد: «یا فرفره یا حق آب!»
عمو حسن جمعمان كرد و گفت: «این جور نمیشود. هم فرفره شما باید بچرخد و هم زندگی ما.»
بچههای كدخدا آمدند و روروك را جلوی چشمهای خیس ما خراب كردند.
عمو حسن هر روز با كدخدا كلنجار میرفت. یك روز خوشحال بود و یك روز
* به قلم محمد سرشار، مدیر حوزه هنری استان تهران

دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: جمعه 9 اسفند 1392 12:44 ب.ظ
تاب تاب کودکی
چهارشنبه 20 آذر 1392 10:05 ق.ظ
ارسال شده در: من وخودم ،
بچه که بودم تاب بازی بهانه ای بود
برای خنده های بلندم
بزرگ که شدم
چه بی تاب شده ام!
----------------------------------------------------------------------------------------------
جناب hasis ایمیلت را چک کن!!!!!
دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: شنبه 7 دی 1392 03:08 ب.ظ
پاییز
یکشنبه 10 آذر 1392 11:17 ق.ظ
ارسال شده در: من وخودم ،
گفت :
حالم بده دائم بالا میارم.
خودم را زدم به آن راه و گفتم:
چیزی نیست انشالله خوب میشی.
خنده تلخی کرد و گفت:
آره
بغض گلوم را فشار داد خداحافظی کردم ، فرار کردم.
---------------------------------------------------------------------------
بغض هنوز داره گلوم را فشار میده.چشم هام دیگه طاقت گریه نداره .
چقدر تلخه که آدم بدونه عزیزی که یک عمر بهش مهربانی کرده داره میمیره هیچ کاری از دستش برنمیاد!
چرا پاییز دست از سر من بر نمیداره؟!؟
بس کن دیگه دست از سر من و عزیزانم بردار.
دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: یکشنبه 10 آذر 1392 11:28 ق.ظ
تعداد کل صفحات : 40 1 2 3 4 5 6 7 ...